یاد ته اون روزای خوب بچگی؟

که توی ناودونا آب میدوید

تا که خورشید با من وتو قهر میکرد

توی چشمای خستمون خواب می دوید

واسه گنجشکای باغ همسایه

پاییزا دون می پاشیدیم من وتو

روی تخت ایوون مادربزرگ

عکس قلیون می کشیدیم من وتو

غروبا که قهر بودیم کنج حیاط

می کشیدیم از ته دل یهو آه

شبا رو پشت بوم کاه گلی

می نوشتی نام واسم روی ماه

تا صدای پای بابا می امد

میدویدیم توی کوچه مثل باد

بایه گردو می زدیم پرتوهوا

با یه قاچ هندونه می شدیم چه شاد

با اون دستای کوچک،کنار حوض

کف صابونا چه خوب حباب میشد

تا یکی دوقطره بارون می اومد

سقف خونمون چه زود خراب میشد

دم ظهرا کارمون بود تو حیاط

روی دیوار نشون غلط زدن

که بگیم کدوم یکی بلند تریم

تندوتند جر میزدیم تو خط زدن

اون شبای چله زیر کسیا

چیک وچیک تخمه شکستن یادته؟

واسه اینکه مورچه ها سیر بخورن

در دیگارو نبستن یادته؟

حالا دیگه واسمون فرق نداره

عمو نوروز تو بقچه اش چی داره

واسه ما وبچه های همسایه

شب عیدا چی زیر سرش داره

حالا دیگه تا توی حیاط میریم

مامانا میگن یواش صدا نره

بشینین اروم یه جا حرف نزنین

موج خندتون یهو هوانره

باباگفته که داداش مردی شده

دیگه زشته که دنبالش قطار بشیم

دیگه حتی نمیشه یکی یکی

رو شیار شونه هاش سوار بشیم

گفته من دیگه دارم بزرگ میشم

نباید جلوش پامو دراز کنم

با صدای گاری لبو فروش

بدوم پنجره ها رو باز کنم

حالا ممد پسره همسایمون

که شب عیدا میکردن کچلش

روشنک دختر بقال محل

که عرو سک میگرفت تو بغلش

یاسمن اونکه میخواست مامان بشه

خاله بازی که شروع میشد یهو

علی جر زن بازی رو به هم میزد

حالا دیگه همشون بزرگ شدن

هر کدام سری کشیدن تو سرا

همشون قد کشیدن ادم شدن

دیگه پیداشون نمیشه اینورا

حالا اون بچه محل های قدیم

نمی ان به شیشمون سنگ بزنن

وقتی که دعوا بشه لج بکنن

به گیسای بافتمون چنگ بزنن

حالا دیگه خوب میفهمی که چرا

موش موشک اسه میره اسه میاد

می دونن هرکی بخواد نون بخوره

صبح میره اخرشب خسته می اد

دیگه حتی نمیشه باورشون

که باید چشماشونو وابکنن

تا تکونشون بدی اخم می کنن

که می خوان دوباره لالا بکنن

حرفشون اینه که تو خواب باشی

ادمای کوچه رو سیر میبینی

نه که اسمون باهات قهر میکنه

نه کسی رو دیگه دلگیر می بینی

من دیگه دوست ندارم بزرگ بشم

نمی خوام از کوچمون فرار کنم

نمی خوام پشت سر بچگی هام

یه عالمه حرفای بد قطار کنم

که بگم اون روزا که بچه بودیم

هیچی از زندگی حایمون نبود

جز حصیر کهنه توی پنج دری

دیگه چیزی جای قالیمون نبود